توسط نرگس
| دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ | 23:10
کبریتو که برداشتم یاد یه چیزی افتادم. رفتم پنجره رو باز کردم و یه تار از موهامو سوزوندم و خاکستر فرفری و بوشو تو هوا پخش کردم. یاد این حرف بیمارگونه افتادم، که "هروقت یه تار از موهاتو آتیش بزنی من میام پیشت". بعدم گریه کردم. دلم برای کسی که این توهم بیمارگونه رو به من گفت تنگ شد؟ دوستش دارم؟ اصلا! نه دلم تنگ شد نه دوستش دارم و نه میتونم و نه میخوام کسیو دوست داشته باشم. برا خودم گریه کردم که باید این توهماتو میشنیدم. این گریه هم نه از سر دلسوزی برا خودم بود نه حس بد، فقط یه گریه ی بیمارگونه بود. این فقط برای چند دقیقه ی امروزمه. امروز از هر چیزی نوع بیمارگونه شو میخواستم. هرچیزی.