میون خواب و بیداری بودم. حتی صورت بابامو دیدم که از پایین به من نگاه میکنه، من بالای مبل ایستاده بودم و اون روی مبل بود و میخندید. چشمانم را خوب باز کردم که نه من خوابم نمیبرد من هنوز منتظرم. کم کم اون حس لطیف که دست و پا میزنی برای بیداری ولی چیزی مثل کام مرگ دهانش را باز کرده و تو لقمه ی چرب و نرم و ناامید و منتظر، خوشمزه به نظر می آیی. از بدبختی های دنیا این است که بدخواب باشی، بخواهی جایی بروی، کاری کنی، و سر شب این هیولای خاکستری آروم تو را ببلعد. بعد بیدار میشوی. گوشی را نگاه میکنی. ساعت. وحشت. بیخالی. ساعت، وحشت، بیخیالی؟ آخرین لحظه ها یادت هست .. نه بابا من که خوابم نمیبره.. فقط یکم چشمامو ببندم انقدر به این گوشی نگاه کردم فقط چشمم خسته شده.. اون زمانی که گند میزنه به کل شب و هیچوقت ِ خدا خوابت نمیبره، وسایل آماده کرده ای برای تمرین، یک لباس برای اتو، یک ماشین رخت چرک.. مهم نیست..
در برابر چیزی که در وجود آدم میشکنند ، این خواب ِ بی موقع مهم نیست. پاشدم اولین کاری که کردم، گیتار را از روی مبل بردم توی اتاق. دیگه از وقت ِ تمرین گذشته. بعد دو تا کلونازپام دو خوردم. تازه رفتم توی دستشویی و فکر کردم که یعنی چه پیامی برایم نوشته است. نگفته نگرانت میشوم؟ نگفته به فلان دلیل بهت زنگ نزدم؟ بلند میشوم. نگاهم به آنتی بیوتیک جلوی آینه است که باید بعد از غذا میخوردم یکی هم از آن میخورم. با شوینده ی جدید پوستم را میشورم و تا یکی دو دقیقه روی پوستم باشد میروم سراغ لباسشویی. بعد باز شستن صورت و کرم ها. می آیم پیام را جواب میدهم. یاد ِ این حرفها که میگن، وقتی آبی سرد شد بدون جای دیگه ای گرم شده، ناخن های تیز و محکمی میشود از گلویم چنگ می اندازد، خوب که جاگیر شد راهش را به سمت قفسه ی سینه و بعد پایینتر معده، و بعد دلم ادامه میدهد. خیالش راحت میشود که خوب چنگ انداخته و من را پریشانده. خیال ِ سردی ِ آب و گرمی آب و تیکه های سنگین و پشت کامیونی!
امروز از کرم دست ساز دکتر به پاهایم زدم و جوراب ِ مچی صورتی ام رو پوشیدم. جورابی که به هر بهونه ای میخواست از من فرار کند با کرم دست ساز ِ دکتر ِ اونور ِ بلوار، به پایم چسبیده و تمام روز تکان نخورده. انگار نه انگار که پاهای من نازکند و جوراب مچی ها وقتی انقدر راه رفته ام باید جا به جا شوند. حالا بعد از این نوشته، میروم توی حمام جوراب را در می آورم پاهایم را میشویم. که فردا باز ادامه بدهم ببینم اونقدر برام باارزش میشه که به قول متصدی داروخانه برای بار دوم بروم؟
من کلکسیونی از کرم ها و شوینده ها هستم و باز بیماری پوستی گرفتم. برای هر جایم یک کرم و یک شوینده دارم و وقتی میخوام برم سفر مشخص میشه چقدر آدم ِ خودخواه و خانه دوستی هستم. چقدر با زنجیرهای کلفت به فکر خودم وسایل آویزان کرده ام و هرگز آزاد نخواهم شد. و از این زندانی بودن لذت میبردم تا وقتی دکتر گفت اتفاقا آدمهای تمیز زودتر میگیرن چون در معرض آلودگی نیستند. اونجا بود که یاد تمام ِ حمام های روزانه، کرم زدن ها، شوینده ها، وسواسها و.. یاد همه چیز افتادم ولی من از راهی که اومدم پشیمون نیستم. من واقعا دلم نمیخواسته اونقدر هم آزاد و رها باشم. درسته حالا با بیماری پوستی تصادف بدی کردم ولی در راه، درختان سبز بودند و نور خورشید ملایم بود.