reName

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

توسط نرگس | سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۹ | 23:10

انقدر اعصابم خورده! وقتی داشتیم میومدیم خونه این نوه عمه م با بچه ش گفتن با ما میان. بعد این بچه همسن بچه ی منه. مامانش نشوندش رو صندلی درو روش بست خودش رفت کیفشو بذاره. بعد م رفت رو صندلی نمیدونم چی بذاره، درو باز کرد، چون شیشه ها دودی هستن ندید که بچه رو صندلیه، بچه با سر افتاد رو اسفالت.. خیلی اعصابم خورد شد.. تا مامانش هم بغلش کرد شروع کرد استفراغ کردن.. من که با خودم گفتم این ضربه مغزی شد! یک عالمه وقت داشت گریه میکرد، همه ش صدای افتادنش رو کف خیابون تو گوشمه، انگار که بچه ی خودم افتاده باشه...

آرشیو وب
  • دی ۱۴۰۴
  • آذر ۱۴۰۴
  • آبان ۱۴۰۴
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • دی ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • شهریور ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اردیبهشت ۱۳۹۹
  • فروردین ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۸
  • دی ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • تیر ۱۳۹۸
  • خرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • اسفند ۱۳۹۷
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای reName محفوظ است .