راستی چند بار تو عید فکر خودکشی زد به سرم. وقتی اینجوری میشد اصلا بیخیال بچه هم میشدم. میگفتم یه جوری کنار میاد دیگه. اونکه مثلا چند سال دیگه باید کنار بیاد... ازین زرای مفت. اصلا خوب نیست. دوست ندارم فکرشو.
این خوابه خیلی قشنگ بود. رفته بودم کنار پنجره، پشت پنجره یه باغ خیلی متفاوت بود و داشت یه بارون خیلی متفاوت نورانی میومد از یه آسمون متفاوت. قابل تصور نیست برای کسی که ندیده. پنجره رو باز کردم چهار تا میوه ی درشت کال به درخت بود که آخری یکم رسیده تر بود میخواستم بچینمش یکم دور بود، ولی یه دفعه به فکرم رسید برم دوربین بیارم و ازین صحنه ها عکس بندازم. رفتم و پشت یه پنجره ی بزرگتر دوربین خودم بودم. همین دوربینی که دارم. یه دروبین کنون ِ آبی روشن. اصلا یادم نیست چی شد بیدار شدم. بهش فکر که میکنم خوشحالم میکنه، گاهی هم ناراحت.